یک قـطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکـتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگـسی پدید و ناپیدا شد
هر چند که رنگ و بوی زیباسـت مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معـلوم نـشد که در طربخانه خاک
نـقاش ازل بـهر چه آراسـت مرا
بشنو این نى چون شکایت می کند
از جداییها حکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسى کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتى نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هرکسى از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله ى من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ ناى و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نى فتاد
جوشش عشقست کاندر مى فتاد
نى حریف هرکه از یارى برید
پرده هااش پرده هاى ما درید
همچو نى زهرى و تریاقى کى دید
همچو نى دمساز و مشتاقى کى دید
نى حدیث راه پر خون می کند
قصه هاى عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشترى جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان اى آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهى ز آبش سیر شد
هرکه بى روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
مولوی